کد مطلب:314982 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:192

او مرده است امیدی نیست
آقای خندان با همسر و فرزندش زندگی آرام و خوبی را می گذراندند. حاصل ده سال زندگی مشترك او با همسرش چهار فرزند دختر بود كه زینب و زهرا فرزندان دو قلوی آنها بودند. آنها موقع بروز این حادثه چهار سال داشتند.

آن روز زینب و زهرا هر دو در كنار مادر، در اتاق مشغول بازی بودند و مادر نیز كه بیم داشت كه شیطنت آنها كار دستشان بدهد از هر دو می خواهد به بیرون از اتاق بروند و آنها آنقدر سرگرم بازی بودند كه به پیشنهاد مادر توجه نشان نمی دادند. از این رو مادر با عصبانیت رو به زهرا می كند و می گوید:

دست زینب را بگیر و به حیاط بروید و این قدر جلوی دست من نباشید.

زهرا از جا بلند شد و به حیاط می رود و از همانجا زینب را صدا می زند. زینب به این تصور كه خواهر دوباره به اتاق باز می گردد، خود را مقابل كمد لباس ها پنهان می كند. در همین حال خانم خندان كه نمی داند كمد لباس ها خیلی سنگین شده، برای پاك كردن دیوار به آن تكیه می دهد كه ناگهان... كمد كه تحمل بار سنگین تری را نداشت از جا كنده می شود و با همه وزن و سنگینی روی زمین می افتد و مادر، كه تعادل خود را از دست داده بود از پشت كمد و درون تخته فیبری آن به درون كمد می افتد و سپس در حالی كه از ناحیه پا دچار آسیب شده بود خود را به بیرون می كشد.

پای او آن قدر درد می كند كه به هیچ چیز جز آرام كردن آن نمی اندیشد و وقتی از این كار فارغ می شود، بچه ها را به اتاق می خواند تا به كمك آنها، وضع به هم ریخته اتاق را مرتب كنند.

فاطمه... زهرا... زینب.. سمیه... به اتاق بیایید.



[ صفحه 553]



فاطمه و سمیه و زهرا به اتاق می آیند اما از زینب خبری نیست. مادر دوباره صدا می زند: زینب... زینب تو هم بیا هیچ صدایی نمی شنود. اما یكدفعه زهرا می گوید: مادر از زیر كمد خون می آید... نگاه كن. مادر ناباورانه چشم می اندازد و به محض دیدن خون فریاد می زند: یا فاطمه زهرا (سلام الله علیها) زینب... یا اباالفضل العباس (علیه السلام)... زینب.

صدای فریاد، همه همسایه ها را به خانه می كشاند. آنها به كمك مادر می آیند و كمد سنگین را از جا می كنند و با صحنه دلخراش و وحشتناكی روبه رو می شوند. زینب، بی جان و كبود زیر كمد افتاده و از سر او به شدت خون می آید. یكی از همسایه ها وحشت زده كودك را به رو برمی گرداند و سر به سینه او می گذارد.

نه!.. خدای بزرگ او مرده.

همسایه بعدی و بعدی... همه با گوش سپردن به قلب زینب او را مرده می یابند. خون زیادی هم از او رفته است. مادر زینب كه تحمل دیدن صحنه را ندارد، همان جا از حال می رود. در این میان یكی می گوید: بهتر است بچه را به سردخانه ببریم اینجا بماند بو می گیرد. دیگری می گوید: شاید هنوز زنده باشد، بهتر است او را به بیمارستان برسانیم. یكی از همسایه ها كه زن میانه قامت و ضعیف جثه ای بود تأمل را جایز نمی بیند و بچه را خون آلود به آغوش می كشد و به سمت بیمارستان می دود. آن ساعت روز، مردان محله در خانه نیستند و انتظار كمك رسیدن از سوی آنها وجود ندارد از همین رو آن دو بی حال و ناتوان كودك را به دست ها می نشانند و می دوند. در راه جوانی كه پیدا بود دانشجو است آنها را در آن حال می بیند. جوان به آنها كمك می كند تا بچه را به بیمارستان برسانند. جوان زینب را در آغوش می گیرد و به سمت بیمارستان پارس اهواز می دود. دقایقی بعد، وقتی به بیمارستان می رسد، پرستارها می پرسند: تصادفی است...



[ صفحه 554]



بعد كودك را به دقت می بینند و می گویند تمام كرده دیر آورده اید.

هیچ كس نمی تواند این موضوع را باور كند. زینب نباید بمیرد. از همین رو ناامید دست به دعا و استغاثه برمی دارند.

یا اباالفضل العباس (علیه السلام) این بچه را نجات بده... یا قمر بنی هاشم (علیه السلام) به ما كمك كن...

پرستارها كودك را جواب می كنند. اما با اصرار یكی از زن ها كه به سرعت خودش را به بیمارستان رسانده، برای آخرین بار، زینب را به اورژانس می برند تا پرشك نیز او را معاینه كند. یكی از پزشكان كودك را به دقت نگاه می كند و سپس می گوید: به نظر می آید هنوز زنده است. پرستاری كه آنجاست می گوید: اما آقای دكتر خون زیادی از او رفته است و نفس هم نمی كشد. دكتر می گوید: قلب از كار افتاده اما اگر سعی كنیم ممكن است نتیجه بگیریم. فورا بچه را به اتاق عمل ببرید. در ناامیدی بسی امید است.

زینب را به اتاق عمل بردند و به قلب او شك وارد می كنند. هنوز قلب زینب به شوك پاسخ نداده است. خبر حادثه به سرعت به مدرسه می رسد و آقای خندان سراسیمه به بیمارستان می آید و سراغ فرزندش را می گیرد. همه دست به دعا برداشته اند. لب ها به كلمات الهی معطر شده است. چشم ها از شدت غصه به اشك نشسته و دست ها رو به آسمان بلند است. خانم خندان هنوز بی رمق در خانه افتاده و ناله می كند و در این اندیشه است كه چگونه دوری زینب را برای همیشه تحمل كند. از این رو ضجه می زند و زاری می كند.

در همین لحظه در بیمارستان یك حادثه عجیب و غیرقابل باور اتفاق می افتد. پزشكان از اتاق عمل بیرون می آیند و می گویند:

خوشبختانه كودك زنده است. گویا خطر مرگ رفع شده است. من كه فكر



[ صفحه 555]



می كنم معجزه اتفاق افتاده است. اما خون زیادی از او رفته و به سرعت باید كمبود خون، جبران شود.

اشك شادی به گونه ها روان می شود. دوباره دست ها به آسمان برای شكرگذاری بلند می شود. همه اشك می ریزند و شكر می گویند. مادر زینب كه به هوش آمده از همسایه ها می شنود كه فرزندش از مرگ نجات یافته است. اما باور این مسئله برای او مشكل است. از همین رو او را در میان اشك و لبخند حاضرین به بیمارستان می رسانند و او با صدای دخترش غصه ها را فراموش می كند.

- مامان... من گرسنه هستم.

مادر از شدت شادی دوباره از حال می رود و همه، لبخند شادی را بر لب هایشان جاری می كنند. پزشك هنوز باور ندارد كه چگونه این حادثه كه معجزه است اتفاق افتاده است.

مجله خانواده، شماره شصت و دو، صفحه 22 مورخه اول دی ماه 1373